در جهان افرادی وجود دارند که عملکردی افسانهای دارند، افراد دیگری نیز هستند که آنها را رهبری میکنند. برایان تریسی یکی از این رهبرهاست. او یک رهبر فوقالعاده برای ادارهی موفق کسب و کارها و راهنمای خوبی برای زندگی است. برایان تریسی به بیش از 1000 شرکت مختلف کمک کرده است تا به نتایج فوقالعاده دست پیدا کنند. همراه ما باشید، در این مقاله برخی از بهترین توصیهها و اصول موفقیت برایان تریسی را برایتان گردآوری کردهایم که کمکتان میکنند مسیر موفقیت را راحتتر و سریعتر پیدا کنید.
برایان تریسی میگوید: «تفاوت اصلی بین افراد موفق و افراد ناموفق این است که افراد موفق اقدام میکنند. آنها کارشان را آغاز میکنند و چیزی را که میخواهند انجام میدهند. افراد ناموفق نیز همین ایدهها و اطلاعات را دارند، اما همیشه بهانهای برای شروع نکردن دارند.»
این احتمالا قدرتمندترین نقل قول از برایان تریسی است که تاکنون شنیدهاید. بیشتر افراد با این تفکر که «یک روزی» شروع خواهند کرد، همیشه کارشان را بهتعویق میاندازند. اما واقعیت این است که «یک روزی» دروغ بزرگی است که ما به خودمان میگوییم. درنتیجه اولویتهایتان را شناسایی کنید. بدانید که در این ماه و این سال میخواهید به چه چیزی دست پیدا کنید و سپس تمام تلاشتان را برای دستیابی به اهداف خود بهکار بگیرید.
برای یک ثانیه فکر کنید. اگر واقعا 2 ساعت در روز را به فراگیری یک مهارت اختصاص بدهید، میتوانید در ظرف 2 ماه بهطور متوسط به افزایش درآمد بین 1000 تا 2000 دلار در ماه برسید. این تغییر چه احساسی در شما ایجاد خواهد کرد؟ سبک زندگیتان چگونه تغییر خواهد کرد؟
برایان تریسی میگوید: «من این نکته را از یک مرد بسیار خردمند به نام کاپ کاپمیر (Kop Kopmeyer) یاد گرفتم که بیش از 50 سال به مطالعهی پیرامون موفقیت مشغول بوده است. او تقریبا 1000 اصل برای موفقیت استخراج کرده است. زمانی که او را ملاقات کردم از او پرسیدم در میان همهی این 1000 اصل کدام یک از همه مهمتر است؟ او گفت: از روشهای اثباتشدهی موفقیت استفاده کن.»
بهترین بخش موفقیت این است که لازم نیست چرخ را از اول اختراع کنید. مسیر از قبل در برابر شما آماده شده است. تنها کاری که باید بکنید این است که هر روز، چند گام کوچک به سمت هدفتان بردارید.
برایان تریسی میگوید تمام رازهای موفقیت انسانهای بزرگ و دستاوردهایشان در فایلهای صوتی، کتابها، وبلاگها و جاهای دیگر قابلدسترسی است. تنها چیزی که نیاز دارید این است که دست بهکار شوید.
اگر فقط به چیزهایی که میخواهید فکر کنید هیچچیزی تغییر نمیکند. رؤیاپردازی هر روزه را متوقف کنید و بهجای آن رؤیاهایتان را زندگی کنید. این بهترین نقلقول از برایان تریسی برای کسب موفقیتهای فوقالعاده در زندگی است.
برایان تریسی میگوید: «از 10 هدفی که دوست دارید در سال آینده به آنها برسید فهرستی تهیه کنید. این پرسش را مطرح کنید “اگر فقط بتوانم به یکی از اهداف این فهرست برسم، کدام هدف بیشترین تأثیر مثبت را روی زندگی من خواهد گذاشت؟” آن یک مورد را روی کاغذ بنویسید و آن را هدف اصلی و قطعی زندگیتان در نظر بگیرید.»
یکی از اشتباهات رایجی که مردم انجام میدهند این است که تلاش میکنند کل زندگیشان را به یکباره تغییر دهند. آنها میخواهند وارد یک رابطه شوند، میلیونر شوند و خوشتیپ بهنظر برسند، اما این رویکرد باعث میشود تمرکز آنها کم باشد. بهجای این کار انرژیتان را مانند یک تیغ لیزری متمرکز کنید و همهی موانعی را که سر راهتان قرار میگیرند نابود کنید.
برایان تریسی میگوید: «من همیشه فکر میکنم زندگیام خورشید است و همهی عوامل مختلف زندگیام مانند سیاراتی هستند که حول زندگیام میچرخند. این عوامل میتوانند سلامت فیزیکی، روابط اجتماعی یا کار باشد. زندگی من زمانی تغییر میکند که من بفهمم مدیریت کردن زمان، خورشید است و همهی چیزهایی دیگر سیارههایی هستند که میچرخند.»
درسی که میتوان گرفت این است که باارزشترین منبعی که شما در اختیار دارید زمان است. اگر از آن بهشکلی عاقلانه استفاده کنید میتوانید خیلی سریع به اهدافتان دست پیدا کنید. بهخاطر مدیریت زمان است که افرادی مانند تیموتی اسکای یا مارک زاکربرگ میلیونر با میلیاردر شدهاند.
هنگامی که قدرتتان را متمرکز کنید، سریعتر اشتباه میکنید، میتوانید سریعتر یاد بگیرید و این تجربه باعث میشود شما سریعتر از دیگران به اوج برسید. سعی کنید با زمانتان مانند پول برخورد کنید تا رشدتان خیلی سریعتر اتفاق بیفتد.
برایان تریسی میگوید: «فرایندی وجود دارد که توانسته است بیش از هر فرایند دیگری افراد را ثروتمند کند. این فرایند عبارت است از ساختارمند کردن اهداف بزرگ مانند یک پرسش. سپس باید خودتان را ملزم کنید تا 20 پاسخ برای این پرسش فراهم کنید.»
هنگامی که ذهنتان را میکاوید، معمولا به راهحلهایی جادویی دست مییابید. این شیوه ناخودآگاهتان را میکاود و راهحلهای خلاقانهای برای شما فراهم میکند تا با کمترین تلاش، بیشترین دستاورد را داشته باشید.
برای مثال اگر هدف اصلی شما این است که امسال 100 هزار دلار درآمد داشته باشید، آن را به این شکل صورتبندی کنید: «چگونه میتوانم امسال 100 هزار دلار درآمد داشته باشم؟» و سپس 20 پاسخ برای این پرسش بیان کنید. یک راهحل ساده این است که یک کتاب دربارهی آن مطالعه کنید.
6. همچون یک فرد موفق فکر کنید
برایان تریسی میگوید: «اگر واقعا میخواهید فرد ثروتمندی باشید و مانند یک میلیونر بازنشسته شوید، یکی از هوشمندانهترین کارهایی که میتوانید انجام دهید این است: عادتهایی برای فکر کردن و عمل کردن در خودتان ایجاد کنید که باعث شدهاند افراد دیگری نیز ثروتمند شوند.»
اگر میخواهید به چیز بزرگی دست پیدا کنید، حتما باید بزرگ فکر کنید. اگر نگران 50 دلاری هستید که برای بهبود یکی از مهارتهایتان باید هزینه کنید، چگونه خواهید توانست صدها هزار یا یک میلیون دلار درآمد داشته باشید؟
7. هرگز تسلیم نشوید
برایان تریسی میگوید: «هنگامی که بارهاوبارها، چیزهای تازه را امتحان میکنید، احتمالا موفق نخواهید شد. اما زندگی من زمانی متحول شد که فهمیدم هیچچیز، دستکم چند بار اولی که آن را انجام میدهم، موفق نمیشود. در نتیجه تصمیم گرفتم، یک ایده را قبل از اینکه دربارهی آن داوری کنم، دستکم 5 تا 10 بار امتحان کنم. عمل کردن هرگز باعث بازنده بودن نمیشود. فقط اگر هیچ کاری نکنید، بازنده خواهید بود.»
یکی از رازهای موفقیت استقامت و عزم است. هنگامی که ارادهی شما تزلزلناپذیر باشد، شما محکوم به موفقیت خواهید بود. بیشتر افراد 3 یا 4 ماه پس از اینکه یک پروژه را آغاز میکنند تسلیم میشوند. اگر بهاندازهی کافی استقامت داشته باشید، میتوانید به اوج برسید. این یکی از بهترین نقلقولهای برایان تریسی است.
8. الگویی برای دیگران باشید
برایان تریسی میگوید: «تمایل طبیعی ما هنگامی که یک چیز فوقالعاه یاد میگیریم یا میشنویم این است که میخواهیم دیگران را نیز نسبت به آن متقاعد کنیم. شما باید الگویی برای دیگران باشید و از این طریق به آنها آموزش دهید؛ چراکه آنها به شیوهی دیگری آموزش نمیبینند.»
زمانی که احساس کردید متوقف شدهاید، به خودتان بگویید: «این فرصتی است برای اینکه به یک فرد جدید تبدیل شوم.» چند ماه خود را متعهد به تغییر کنید تا ببینید که افراد زیادی سراغتان میآیند و از شما میپرسند: «راز موفقیت شما چیست؟ چگونه توانستید اینقدر سریع تغییر کنید؟» به این ترتیب شما بهجای اینکه آنها را متقاعد کنید، چیز جدیدی را به آنها نشان دادهاید.
ترسی میگوید شما تنها زمانی میتوانید چیزی را به دیگران آموزش دهید که آن را با مثال نشان داده باشید.
9. عادتهای خوب ایجاد کنید
برایان تریسی میگوید: «عادتهای خوب در خودتان ایجاد کنید و در آنها مهارت کافی بهدست آورید. یکی از چیزهایی که زندگی من را تغییر داد این کشف بود که میتوان همهی عادتها را با تکرار فرا گرفت.»
عادتهای شما ستونهای آیندهتان هستند. اگر میخواهید یک ساختمان غولپیکر درست کنید، به ستونهای قوی احتیاج دارید. بهطور مشابه اگر عادتهای مناسبی نداشته باشید رؤیاهایتان محقق نخواهند شد.
تریسی در اینجا درس مهمی به ما میدهد. برای از بین بردن عادتهای بد باید روی ایجاد عادتهای بهتر تمرکز کنید. تمام تلاشتان را بهکار بگیرد تا عادتهای خوبی ایجاد کنید. به این ترتیب عادتهای بد، خیلی زود از بین خواهند رفت. این یکی از جالبترین توصیههای برایان تریسی است.
10. هرگز رؤیاهاتان را رها نکنید
برایان تریسی میگوید: «فرد در چه سنی باید رؤیاهایش را فراموش کند؟ هرگز. هنری فورد و راکفلر این حرف را زدهاند که “شما فقط بهاندازهی رؤیاهاتان جوان یا پیر هستید.” تا زمانی که رؤیاها، چشماندازها و اهدافتان را دنبال میکنید زنده هستید.»
مثالهای بسیار زیادی از افرادی وجود دارد که از 40 یا حتی 50 سالگی به بعد موفق بودهاند. درسی که میتوان از این افراد گرفت این است که برای دنبال کردن رؤیاها هرگز دیر نیست. از ارنستین شپرد (Ernestine Shepherd)، مسنترین فردی که در حوزهی پرورشاندام کار میکند، یاد بگیرید؛ او 80 ساله است و نامش را در کتاب رکوردهای گینس جهان ثبت کرده است.
اکنون میدانیم که با یادگیری از افراد موفق و شروع کردن کار از همین امروز میتوانیم به هر چیزی که میخواهیم دست پیدا کنیم. درنتیجه وقتتان را تلف نکنید، با هر مشکلی که روبهرو هستید، تنها راهحل شما این است که یاد بگیرید، فعالیت داشته باشید و تکرار کنید.
نقلقولهای ارزشمند برایان تریسی
«هیچکس آنقدر عمر نمیکند که بتواند همهچیز را از ابتدا یاد بگیرد. برای موفق شدن، حتما باید افرادی را پیدا کنیم که پیش از این، هزینهی لازم برای یادگیری چیزهایی که باید برای رسیدن به اهدافمان بدانیم، پرداخته باشند.»
«افراد موفق همیشه دنبال پیدا کردن راهی برای کمک کردن به دیگران هستند. افراد ناموفق همیشه میپرسند “این کار برای من چه فایدهای دارد؟”»
«تصویر ما از خودمان همیشه مانند فردی است که باور داریم باید شبیه آن باشیم.»
«همهی افراد موفق رؤیاهای بزرگی در سر داشتهاند. آنها آیندهی ایدهآلشان را تصور کردهاند و هر روز در جهت رسیدن به چشمانداز یا هدف موردنظرشان حرکت کردهاند.»
«تلاش شما باید چنان جزئی باشد که تا پیش از دستیابی به یک چیز ارزشمند هیچکس نتواند آن را ببیند یا تحسین کند.»
«هر چیزی که با اعتماد به نفس انتظارش را میکشیم، به پیشبینی ما از آینده تبدیل میشود.»
«نکتهی کلیدی برای موفقیت این است که ذهن خودآگاهمان را روی چیزهایی متمرکز کنیم که مشتاقشان هستیم؛ نه چیزهایی که از آنها میترسیم.»
«اگر فرزندانتان را طوری بزرگ کردید که در مقابل هر هدف یا کاری که تصمیم به انجامش دارند خود را توانمند میبینند، در این صورت والدین موفقی بودهاید و باارزشترین چیز را به فرزندانتان هدیه دادهاید.»
«افراد موفق کسانی هستند که عادات موفقیت را در خود پرورش دادهاند.»
«توانایی در مجبور کردن خودتان به اینکه لذتهای کوتاهمدت را برای لذتهای بلندمدت قربانی کنید، پیشنیازی حتمی برای موفقیت است.»
«همهی چیزی که برای مقابله کردن با جهان در هر شرایطی نیاز دارید، درون خودتان پیدا میشود.»
«کار تیمی چنان مهم است که عملا بدون آن، رسیدن به اوج تواناییهایتان یا کسب درآمدی که موردنظرتان است، غیرممکن خواهد بود.»
برایان تریسی - کار تیمی
«بزرگترین هدیهای که میتوانید به دیگران بدهید، پذیرش و عشق بی قید و شرط است.»
«من متوجه شدهام که خوششانسی را میتواند پیشبینی کرد. اگر میخواهید شانس بیشتری داشته باشید، فرصتهای بیشتری برای خودتان فراهم کنید. فعالتر باشید و بیشتر دیده شوید.»
«فرض کنید هیج محدویتی وجود ندارد. پیش از اینکه امکانها را در نظر بگیرید، ببینید چه چیزی درست و مطلوب است.»
«به هر چیزی که واقعا باور داشته باشید، برای شما به واقعیت تبدیل میشود.»
«هرکاری که انجام میدهید، میل یا ترستان، شما را به انجام آن تحریک کرده است.»
«هرگز چیزی را که نمیخواهید برایتان اتفاق بیفتد به زبان نیاورید.»
«عشق تنها با بهاشتراک گذاشتن رشد میکند. تنها در صورتی میتوانید عشق بیشتری جذب کنید که آن را بیشتر به دیگران بدهید.»
«مهم نیست گذشتهی شما چگونه بوده است. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که در آینده میخواهید به کجا بروید.»
«بالاترین دارایی شما مهارتتان در کسب درآمد است. بزرگترین منبع شما زمانتان است.»
«افرادی این مهارت را دارند که بهطور مستمر دانش جدید و بهتری کسب کنند و بتوانند این دانش را در کار و زندگیشان بهکار ببرند، و در آینده باعث به حرکت درآمدن جامعه میشوند.»
«از منطقهی امنتان خارج شوید. تنها راهی که میتوانید پیشرفت کنید این است که به استقبال احساس ناخوشایندی بروید که هنگام شروع یک کار جدید به سراغتان میآید.»
برایان تریسی - از منطقهی امنتان خارج شوید
«خوشحالترین افراد در دنیا کسانی هستند که احساس فوقالعادهای نسبت به خودشان دارند و این احساس نتیجهی طبیعی پذیرش مسئولیت همهی بخشهای زندگیشان است.»
«اگر کاری که انجام میدهید شما را به سمت هدفتان پیش نمیبرد، در این صورت شما را از رسیدن به هدفتان دور میکند.»
«افراد پیروز این مهارت را دارند که با وقوع هر اتفاقی انتظارات مثبت خودشان را داشته باشند.»
«شما نمیتوانید اتفاقاتی را که برایتان رخ میدهد کنترل کنید، اما میتوانید رویکردتان را نسبت به چیزهایی که برایتان اتفاق میافتد کنترل کنید. در این صورت میتوانید شرایط را تغییر دهید؛ نه اینکه اجازه بدهید شرایط شما را تغییر دهد.»
«در همهی افراد و موقعیتها دنبال نکتههای خوب بگردید. همیشه چیزی پیدا خواهید کرد.»
«ارتباط برقرار کردن مهارتی است که میتوانید آن را فرا بگیرید. اگر برای کسب این مهارت تلاش کنید، خیلی سریع میتوانید کیفیت همهی بخشهای زندگیتان را بهبود بخشید.»
«اهداف این امکان را برای شما فراهم میکنند که مسیر تغییرات را در جهت منافع خودتان قرار دهید.»
«رویکرد مثبت به انتظارات نشانهی شخصیتهای فوقالعاده است.»
«همیشه قدردان دیگران باشید و به خاطر اتفاقاتی که برایتان رخ میدهد شکرگزار باشید. بدانید هر گامی که به سمت جلو میروید گامی است به سمت دستیابی به چیزهای بزرگتر و بهتر نسبت به وضعیت کنونیتان.»
«قطعیت یکی از ویژگیهای زنان و مردانی است که عملکرد خوبی دارند. همیشه گرفتن هر تصمیمی بهتر از تصمیم نگرفتن است.»
«تنها میتوانید از طریق درگیر شدن با چالشهایی که بهنظر میرسد فراتر از قدرت کنونی شما برای مدیریت هستند، رشد کنید و دستاوردهای فوقالعادهای داشته باشید.»
«3 درصد از درآمدتان را برای خودتان (توسعه فردی) سرمایه گذاری کنید تا آیندهتان را تضمین کنید.»
«اگر آرزو دارید چیزهای ارزشمندی در زندگی شخصی و حرفهایتان بهدست آورید، باید برای رشد فردیتان تلاش کافی کنید.»
«هر چه بیشتر دنبال امنیت باشید، کمتر آن را بهدست خواهید آورید، اما هر چه بیشتر دنبال فرصتهای مختلف باشید، احتمال اینکه به امنیت مورد نظرتان دست پیدا کنید، بیشتر خواهد بود.»
«امروزه باارزشترین منبع ثروت درون سرتان قرار دارد.»
«هرگز شکایت نکنید، هرگز توضیح ندهید. در برابر این وسوسه که از خودتان دفاع کنید یا عذر بیاورید مقاومت کنید.»
«هر دقیقهای که برای برنامه ریزی وقت میگذارید، 10 دقیقه در اجرا صرفهجویی میکنید. این کار باعث میشود 1000 درصد بازگشت انرژی داشته باشید.»
برایان تریسی - برای برنامهریزی وقت بگذارید
«معیار اصلی برای سنجش ارزش رهبر یا مدیر هر کسبوکاری، کارایی آن است.
«درست مانند یک خودرو که اگر چرخهایش بهخوبی تنظیم شده باشند روانتر، سریعتر و با مصرف انرژی کمتری به مسیرش ادامه میدهد، شما نیز اگر افکار، احساسات، هیجانات، اهداف و ارزشهایتان در تعادل باشند، عملکرد بهتری خواهید داشت.»
«افرادی که اهداف روشن و نوشتهشده دارند، در مقایسه با افرادی که فاقد چنین اهدافی هستند، در مدت زمان کوتاهی دستاوردهای بسیار زیادی کسب میکنند.»
«هرچه اعتبار بیشتری به افراد دیگر بدهید، اعتبار بیشتری نیز دریافت خواهید کرد. هرچه بیشتر به دیگران کمک کنید، آنها نیز تمایل بیشتری برای کمک کردن به شما خواهند داشت.»
«هر چیزی که به شکلی آگاهانه به آن فکر کنید، در تجربهتان نیز ظاهر خواهد شد.»
منبع : https://keramatzade.com/Brian-Tracy"s-Successes
کلمات کلیدی:
«زندگی چیست»، پرسش سخت و پیچیدهای است که روزها و شبهای بسیاری ذهن من و شما را درگیر خودش کرده است. این پرسش بهقدری بزرگ است که ذهنهای کوچکمان توان درک تمام و کمال آن را ندارد. بهراستی زندگی چیست و اصلا چرا به این جهان هستی پا گذاشتهایم؟ اگر شما نیز گاهی سنگینیِ بارِ این پرسش را احساس میکنید، تا آخر مقاله با ما همراه باشید. میخواهیم بفهمیم «معنای زندگی چیست»؛ اما بهنظر میرسد قبل از این باید ببینیم خودِ «معنا» چیست.
دقتِ بسیار برای کشف مفاهیم واژهها و پرسیدن سؤالاتی از این دست، حالتی فیلسوفمسلک به ما میدهد؛ اما بعضی مواقع از این پرسشهای معناگرا گریزی نیست؛ مثلا کافی است چند دقیقه به این فکر کنیم که معنا چیست؟ چرا باید به هر آنچه در زندگیمان رخ میدهد، معنایی اعطا کنیم؟ ما در پیِ معنابخشیدن به همهچیز هستیم: وقتی مادری فرزندش را در آغوش میکشد یعنی دوستش دارد، وقتی مدیرم از من تعریف میکند یعنی از کارم راضی است، فردا هوا آفتابی است یعنی میتوانیم به کنار ساحل برویم و مثالهایی دیگر از این دست.
معنا ارتباطی است که میان دو واقعه یا تجربه در ذهنمان ایجاد میشود. اتفاق «الف» و سپس اتفاق «ب» رخ میدهد، این روند باعث میشود میان این دو، رابطهای ایجاد کنیم و درنهایت بگوییم: «الف باعث وقوع ب شده است». حال در این میان چنانچه واقعهی دیگری مثل «ج» رخ بدهد، قضیه کمی پیچیدهتر میشود و توضیحی برای آن نخواهیم داشت؛ پس به آن به چشم رخدادی بد و توضیحناپذیر نگاه خواهیم کرد؛ زیرا نتوانستهایم در این بازیِ معنایی، جای مناسبی برایش پیدا کنیم.
ذهن ما بهطور ناخودآگاه دست به تولید معنا میزند. با این کار هر آنچه در پیرامونمان رخ میدهد، قابلدرک میشود. اما اگر بخواهیم دقیقتر و واقعیتر به این موضوع بپردازیم، باید بگوییم معنا ساختاری اختیاری و ساختگی در ذهن ماست؛ برای نمونه، اگر 50 نفر فیلمی مشابه تماشا کنند، در انتها هریک معنا و برداشتی متفاوت خواهند داشت و شیوهی روایتشان از داستان با دیگری کاملا متفاوت خواهد بود. به همین دلیل است که بشر در زمینههای مختلف مانند سیاست، پیدرپی در حال جنگ و بحث است و درست به همین علت است که سخنان شاهدان در دادگاهها چندان منابع قابلاستنادی نیستند. معنایی که ما برداشت میکنیم یا در پیِ ابراز آن هستیم، گاهی بههیچوجه از سوی دیگری به شکلی مشابه دریافت و تفسیر نمیشود. بدیهی است که پاسخ پرسش عمیقی چون «زندگی چیست»، بهسادگی به دست نمیآید.
ذهن بشر دو نوع معنا میسازد: یکی با ایجاد رابطهای علت و معلولی میان دو واقعه و دیگری با تعیین رابطهی خوبتر-بدتر میان چیزهای مختلف و درواقع با نوعی استدلال قیاسی.
1. روابط علت و معلولی
وقتی توپی را شوت میکنید، توپ حرکت خواهد کرد. وقتی به کسی توهین میکنید، واکنش دفاعی خواهد داشت؛ مثلا اگر به دوستتان بگویید زشت شده است، گریه میکند یا سیلی محکمی به شما میزند! برای تمام موارد دیگر نیز میتوان این روابط علتی و معلولی را پیشبینی کرد.
در حقیقت برای بقا و آسودگی بیشتر در کشف معنا و پاسخدهی به پرسشهای پیچیدهای چون «زندگی چیست»، به تعریف روابط علت و معلولی نیاز داریم. این روابط بخشهای منطقی ذهن ما را درگیر میکنند؛ برای مثال دانش و علم یکی از مصداقهای اصلی نیاز به بازگویی روابط علت و معلولی در زندگانی بشر است.
2. استدلال قیاسی
خوردن، بهتر از تلفشدن از فرط گرسنگی است. پولداربودن بهتر از ورشکستگی است. قرضگرفتن بهتر از دزدی است. تعیین خوب و بد بودن چیزهای مختلف بخش مهمی از طبیعت ارزشهای ما را میسازد. از طریق همین ساختار است که مشخص میکنیم چهچیزهایی در زندگی برایمان مهمتر و مفیدتر هستند.
استدلال قیاسی برای تعیین خوبتر و بدتر بودن موضوعات مختلف در مقایسه با یکدیگر، به بخش عاطفی و احساسی ذهنمان بازمیگردد. بهطورکلی، هر آنچه باعث میشود که احساس خوبی در ما ایجاد شود، بهعنوان «خوب» یا «بهتر» تلقی خواهد شد.
هر دو روش عنوانشده، برای کشف و ارائهی معنا تولید میشوند تا بتوانیم زندگی کنیم و به این روند ادامه بدهیم. روندهای استدلالی گفتهشده برای کشف معنا و یافتن پاسخ پرسشهای گوناگونی چون «زندگی چیست»، به بقای بشر کمک کرده است. از ابتدای تاریخ تا کنون، بشر برای بقا نیازمند تکیهکردن به معنا بوده است؛ مثلا زمانیکه با خود میاندیشید چطور باید غذا پیدا کند، چگونه حیوانات مختلف را شکار کند، به چه شکل الگوهای تغییر آبوهوا را پیشبینی و بررسی کند و… به معنا نیاز داشته است. علاوه بر این مسائل مادی، موارد دیگری نیز مطرح بوده است؛ مثلا انسانهای دیرین نیاز داشتند برای بقا و برای همراهی با قبیله و جمعی که در آن زندگی میکردند، به روشهای تعامل و… پی ببرند.
پس همانطور که مشخص است، معنا ابزار طبیعت برای انگیزش بشر بوده و هست. معنا و کشف آن محرک اصلی تمام اقدامات ماست. معنابخشیدن به رویدادها، حیات و ادامهی آن را برایمان ممکن میسازد. گاهی این سیستم معنابخشی چنان مهم و پُررنگ میشود که آدمی حاضر میشود جانش را هم فدا کند؛ مثلا وقتی فرزندمان بیمار است، برای نجات و کمک به او خود را به آب و آتش میزنیم یا در راه کشور و عقیده گاهی حاضر به ازدستدادن جانمان نیز هستیم. تمام اینها برای تحققبخشیدن به معنایی صورت میگیرد که در سر پروراندهایم. شاید بتوان گفت که معنا نیروی محرکهی ما برای هر اقدامی است.
حال به این فکر کنیم که نبود معنا در زندگی چه تأثیرهایی بر ما دارد. وقتی معنایی در کار نیست، انگیزه و علاقهای نیز در پی نخواهد داشت و شور و تلاشی در کار نخواهد بود. پس معنا منبعی است که باید در زندگی پرورانده و استفاده بشود. معنا در ذهن ما شکل میگیرد. معنا حقیقتی گیتیشناسانه نیست که بخواهیم کشفش کنیم و ارشمیدسوار در لحظهای فریادِ «یافتم… یافتم» سر بدهیم. معنا دقیقا در درون ذهن ما نقش میبندد.
معنا به عمل و اقدام نیاز دارد. معنا درواقع چیزی است که باید بهشکل مستمر آن را در درون ذهن بیابیم و پرورش دهیم. معنا برای سلامت روانی ما ضروری است. بدون آن، ذهن و قلبمان پوسیده میشود و میمیرد. مانند آب که در بستر رودها جریان دارد، معنا نیز در ذهن ما جاری است. دربارهی معنا و پرسشهای مهمی چون «زندگی چیست»، نکتهی مهم این است که آنچه گذشته است، دیگر اهمیتی ندارد و آینده نیز هنوز در دسترس نیست؛ پس باید مدام بهدنبال احیای معنا در لحظات حال باشیم.
شکلگیری معنا در ذهن
عقل سلیم به ما میگوید زندگی با ساختن معنا شکل میگیرد. درواقع برای پاسخ به پرسش «زندگی چیست»، میگوییم: زندگی یعنی ساختن معناها. معناسازی به دو شکل کلی صورت میگیرد: حل مسائل و کمک به دیگران.
1. حل مسائل
هرقدر عمق مسائل پیرامونمان بیشتر باشد، به معناسازی دقیقتری نیاز داریم. هرقدر برای پاسخدادن به مسائل گفتهشده بیشتر تلاش کنیم، معنای بیشتری نیز احساس خواهیم کرد. حل مسئله در کل برای بهترکردن این جهان برای زندگی صورت میگیرد؛ مثلا کشف موضوعی دربارهی فیزیک یا بازسازی منزل خرابشدهی والدینمان نمونههایی از حل مسئله هستند که تغییرات مثبتی در زندگی ایجاد میکنند. این تلاشها منجر به شکلگیری معنا میشوند.
لازم نیست سختگیرانه عمل کنیم و حل مسائل را کاری دشوار و شگفتانگیز بهحساب بیاوریم تا به معنا دست پیدا کنیم. ما در مقیاس جهان هستی، ذرهی کوچکی بیش نیستیم؛ اما با همهی این خُردی، میتوانیم گامهای بزرگی برداریم و با حل مسائل متعددی که در انتظارمان است، برای یافتن معنای «زندگی چیست»، گام برداریم.
2. کمک به دیگران
ما بهعنوان انسان نیاز به ایجاد رابطه داریم. هستی ما تا حد زیادی در گرو ایجاد روابطی است که با سایرین ترتیب میدهیم. مطالعات نشان میدهند رفاه حال ما عمیقا وابسته به کیفیت روابطمان است. بهترین راه برای ایجاد و توسعهی روابط خوب با دیگران، کمککردن به آنهاست. حتی در برخی پژوهشها مشخص شده است که در ارتباط با سایرین «بخشایش» بیشتر از «دریافت» ما را شاد و راضی میکند.
ذهن ما کمککردن به دیگران را هدف و معنایی مهمتر و بزرگتر میپندارد؛ زیرا ناخودآگاه به این درک و تجربه میرسیم که حتی اگر ما دیگر روی این کرهی خاکی نباشیم، دیگران از رفاه و راحتی برخوردار خواهند شد، چون ما قبلا در زندگی تغییر مثبتی ایجاد کردهایم. این نتیجهگیریها باعث معنابخشی به هستیمان میشود و بهتر میفهمیم که زندگی چیست.
دامهای هدفگذاری
بسیاری از افراد با تعیین اهداف برای خود، به معنا دست پیدا میکنند؛ مثلا هدفگذاری میکنند تا شغل بهتری داشته باشند، روابط خود را توسعه دهند یا فلان خانه و ماشین را بخرند. تمام اینها باعث میشود صبحها دلیلی برای از خواب بیدارشدن داشته باشند. این اهداف به معنادارشدن زندگی و احساس مهمبودن در زندگی کمک میکند.
اما باید دقت کنیم؛ زیرا اهداف مانند شمشیری دولبه هستند. نکته اینجاست که اهداف، انگیزهبخش و مفید هستند؛ اما بهخودیِخود ممکن است پوچ و خالی باشند. آنچه در پشت هر هدفی پنهان است، به آن معنا میبخشد و رضایت و شادمانی بلندمدتی ایجاد میکند؛ مثلا داشتن شغلی بهتر بهتنهایی نمیتواند موضوع عمیق و مهمی باشد، اما وقتی به آن معنا اضافه میشود، داستان تغییر میکند.
زیرا داشتن شغلی بهتر بهمعنای ارتقای مهارتها و تواناییها در زمینههای گوناگون است. این معناست که هدف را ارزشمند میکند. به همین علت است که برخی افراد پس از رسیدن به اهداف بزرگ خود، انگیزهی چندانی ندارند و ناامید میشوند، مانند ورزشکاران بازنشسته یا میلیاردرهایی که به منتهای ثروت رسیدهاند.
پس اهداف از این جنبه خطرناک هستند که با دستیابی به آنها معنایی که در جستوجوی آن بودیم، به پایان میرسد. اهداف مادی نهایتا به بنبست معنایی میرسند و خوشحالی و شادی ناشی از آنها دائمی و ماندگار نیست؛ مثلا رسیدن به ثروت و شهرت بسیار و نقشبستن اسم و رسم بر مجلات و اخبار فقط تا جایی میتواند موجبات شادمانی و رضایت را فراهم سازد، بعد از آن، انسان میماند و تنهایی ناشی از تهیشدن از معنا.
اهداف و پاسخ به پرسش مهم «زندگی چیست»
اهداف برای اثربخشی متداوم نیاز به دلایل عمیقتری دارند. اگر دلایل رسیدن به هدف، سطحی و کوتاهمدت باشند، در انتها ما را تهی و تنها باقی خواهند گذاشت؛ مثلا اگر ورزشکار هستیم و برای فتح قلههای موفقیت تلاش میکنیم، باید اهداف خود را به چیزی باارزشتر از کسب مدال و جایگاههای مادی پیوند بزنیم. ورزشکاری که هدفش از پیروزی، کسب موفقیت و ثروت برای ایجاد و توسعهی کسبوکار و انجام کار خیر است، در زمان بازنشستگی نیز همچنان معنا و هدف را در زندگی خود بهشکلی بهرهور لمس و احساس خواهد کرد. یا ثروتمندانی که نهایتا پس از رسیدن به رشد و رونق فوقالعاده در کار، دست به کارهای خیر و مهم برای سایرین میزنند، هدفی والاتر برای خود تعریف کردهاند. این هدف باعث میشود تا فرد زندگی بامعناتری تجربه کند.
زندگی چیست؟ هرکس پاسخی برای این پرسش دارد و این تعدد پاسخها نشان از دشواری و عمق این پرسش دارد. زندگی و معنا به هم پیوند خوردهاند. معنا در تکتک لحظات ما جاری است، چه زمانیکه با مهربانی، حرفی محبتآمیز به همسرمان میگوییم و چه زمانی که فقیری را به غذایی گرم مهمان میکنیم. برای پاسخدادن به پرسشِ «زندگی چیست» لزومی به ایراد سخنانی جدی و مهم نداریم. زندگی، کشف لحظههای ساده است. زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد. شاید… .
منبع : https://keramatzade.com/What-is-real-life
کلمات کلیدی:
«زندگی چیست»، پرسش سخت و پیچیدهای است که روزها و شبهای بسیاری ذهن من و شما را درگیر خودش کرده است. این پرسش بهقدری بزرگ است که ذهنهای کوچکمان توان درک تمام و کمال آن را ندارد. بهراستی زندگی چیست و اصلا چرا به این جهان هستی پا گذاشتهایم؟ اگر شما نیز گاهی سنگینیِ بارِ این پرسش را احساس میکنید، تا آخر مقاله با ما همراه باشید. میخواهیم بفهمیم «معنای زندگی چیست»؛ اما بهنظر میرسد قبل از این باید ببینیم خودِ «معنا» چیست.
دقتِ بسیار برای کشف مفاهیم واژهها و پرسیدن سؤالاتی از این دست، حالتی فیلسوفمسلک به ما میدهد؛ اما بعضی مواقع از این پرسشهای معناگرا گریزی نیست؛ مثلا کافی است چند دقیقه به این فکر کنیم که معنا چیست؟ چرا باید به هر آنچه در زندگیمان رخ میدهد، معنایی اعطا کنیم؟ ما در پیِ معنابخشیدن به همهچیز هستیم: وقتی مادری فرزندش را در آغوش میکشد یعنی دوستش دارد، وقتی مدیرم از من تعریف میکند یعنی از کارم راضی است، فردا هوا آفتابی است یعنی میتوانیم به کنار ساحل برویم و مثالهایی دیگر از این دست.
معنا ارتباطی است که میان دو واقعه یا تجربه در ذهنمان ایجاد میشود. اتفاق «الف» و سپس اتفاق «ب» رخ میدهد، این روند باعث میشود میان این دو، رابطهای ایجاد کنیم و درنهایت بگوییم: «الف باعث وقوع ب شده است». حال در این میان چنانچه واقعهی دیگری مثل «ج» رخ بدهد، قضیه کمی پیچیدهتر میشود و توضیحی برای آن نخواهیم داشت؛ پس به آن به چشم رخدادی بد و توضیحناپذیر نگاه خواهیم کرد؛ زیرا نتوانستهایم در این بازیِ معنایی، جای مناسبی برایش پیدا کنیم.
ذهن ما بهطور ناخودآگاه دست به تولید معنا میزند. با این کار هر آنچه در پیرامونمان رخ میدهد، قابلدرک میشود. اما اگر بخواهیم دقیقتر و واقعیتر به این موضوع بپردازیم، باید بگوییم معنا ساختاری اختیاری و ساختگی در ذهن ماست؛ برای نمونه، اگر 50 نفر فیلمی مشابه تماشا کنند، در انتها هریک معنا و برداشتی متفاوت خواهند داشت و شیوهی روایتشان از داستان با دیگری کاملا متفاوت خواهد بود. به همین دلیل است که بشر در زمینههای مختلف مانند سیاست، پیدرپی در حال جنگ و بحث است و درست به همین علت است که سخنان شاهدان در دادگاهها چندان منابع قابلاستنادی نیستند. معنایی که ما برداشت میکنیم یا در پیِ ابراز آن هستیم، گاهی بههیچوجه از سوی دیگری به شکلی مشابه دریافت و تفسیر نمیشود. بدیهی است که پاسخ پرسش عمیقی چون «زندگی چیست»، بهسادگی به دست نمیآید.
ذهن بشر دو نوع معنا میسازد: یکی با ایجاد رابطهای علت و معلولی میان دو واقعه و دیگری با تعیین رابطهی خوبتر-بدتر میان چیزهای مختلف و درواقع با نوعی استدلال قیاسی.
1. روابط علت و معلولی
وقتی توپی را شوت میکنید، توپ حرکت خواهد کرد. وقتی به کسی توهین میکنید، واکنش دفاعی خواهد داشت؛ مثلا اگر به دوستتان بگویید زشت شده است، گریه میکند یا سیلی محکمی به شما میزند! برای تمام موارد دیگر نیز میتوان این روابط علتی و معلولی را پیشبینی کرد.
در حقیقت برای بقا و آسودگی بیشتر در کشف معنا و پاسخدهی به پرسشهای پیچیدهای چون «زندگی چیست»، به تعریف روابط علت و معلولی نیاز داریم. این روابط بخشهای منطقی ذهن ما را درگیر میکنند؛ برای مثال دانش و علم یکی از مصداقهای اصلی نیاز به بازگویی روابط علت و معلولی در زندگانی بشر است.
2. استدلال قیاسی
خوردن، بهتر از تلفشدن از فرط گرسنگی است. پولداربودن بهتر از ورشکستگی است. قرضگرفتن بهتر از دزدی است. تعیین خوب و بد بودن چیزهای مختلف بخش مهمی از طبیعت ارزشهای ما را میسازد. از طریق همین ساختار است که مشخص میکنیم چهچیزهایی در زندگی برایمان مهمتر و مفیدتر هستند.
استدلال قیاسی برای تعیین خوبتر و بدتر بودن موضوعات مختلف در مقایسه با یکدیگر، به بخش عاطفی و احساسی ذهنمان بازمیگردد. بهطورکلی، هر آنچه باعث میشود که احساس خوبی در ما ایجاد شود، بهعنوان «خوب» یا «بهتر» تلقی خواهد شد.
هر دو روش عنوانشده، برای کشف و ارائهی معنا تولید میشوند تا بتوانیم زندگی کنیم و به این روند ادامه بدهیم. روندهای استدلالی گفتهشده برای کشف معنا و یافتن پاسخ پرسشهای گوناگونی چون «زندگی چیست»، به بقای بشر کمک کرده است. از ابتدای تاریخ تا کنون، بشر برای بقا نیازمند تکیهکردن به معنا بوده است؛ مثلا زمانیکه با خود میاندیشید چطور باید غذا پیدا کند، چگونه حیوانات مختلف را شکار کند، به چه شکل الگوهای تغییر آبوهوا را پیشبینی و بررسی کند و… به معنا نیاز داشته است. علاوه بر این مسائل مادی، موارد دیگری نیز مطرح بوده است؛ مثلا انسانهای دیرین نیاز داشتند برای بقا و برای همراهی با قبیله و جمعی که در آن زندگی میکردند، به روشهای تعامل و… پی ببرند.
پس همانطور که مشخص است، معنا ابزار طبیعت برای انگیزش بشر بوده و هست. معنا و کشف آن محرک اصلی تمام اقدامات ماست. معنابخشیدن به رویدادها، حیات و ادامهی آن را برایمان ممکن میسازد. گاهی این سیستم معنابخشی چنان مهم و پُررنگ میشود که آدمی حاضر میشود جانش را هم فدا کند؛ مثلا وقتی فرزندمان بیمار است، برای نجات و کمک به او خود را به آب و آتش میزنیم یا در راه کشور و عقیده گاهی حاضر به ازدستدادن جانمان نیز هستیم. تمام اینها برای تحققبخشیدن به معنایی صورت میگیرد که در سر پروراندهایم. شاید بتوان گفت که معنا نیروی محرکهی ما برای هر اقدامی است.
حال به این فکر کنیم که نبود معنا در زندگی چه تأثیرهایی بر ما دارد. وقتی معنایی در کار نیست، انگیزه و علاقهای نیز در پی نخواهد داشت و شور و تلاشی در کار نخواهد بود. پس معنا منبعی است که باید در زندگی پرورانده و استفاده بشود. معنا در ذهن ما شکل میگیرد. معنا حقیقتی گیتیشناسانه نیست که بخواهیم کشفش کنیم و ارشمیدسوار در لحظهای فریادِ «یافتم… یافتم» سر بدهیم. معنا دقیقا در درون ذهن ما نقش میبندد.
معنا به عمل و اقدام نیاز دارد. معنا درواقع چیزی است که باید بهشکل مستمر آن را در درون ذهن بیابیم و پرورش دهیم. معنا برای سلامت روانی ما ضروری است. بدون آن، ذهن و قلبمان پوسیده میشود و میمیرد. مانند آب که در بستر رودها جریان دارد، معنا نیز در ذهن ما جاری است. دربارهی معنا و پرسشهای مهمی چون «زندگی چیست»، نکتهی مهم این است که آنچه گذشته است، دیگر اهمیتی ندارد و آینده نیز هنوز در دسترس نیست؛ پس باید مدام بهدنبال احیای معنا در لحظات حال باشیم.
شکلگیری معنا در ذهن
عقل سلیم به ما میگوید زندگی با ساختن معنا شکل میگیرد. درواقع برای پاسخ به پرسش «زندگی چیست»، میگوییم: زندگی یعنی ساختن معناها. معناسازی به دو شکل کلی صورت میگیرد: حل مسائل و کمک به دیگران.
1. حل مسائل
هرقدر عمق مسائل پیرامونمان بیشتر باشد، به معناسازی دقیقتری نیاز داریم. هرقدر برای پاسخدادن به مسائل گفتهشده بیشتر تلاش کنیم، معنای بیشتری نیز احساس خواهیم کرد. حل مسئله در کل برای بهترکردن این جهان برای زندگی صورت میگیرد؛ مثلا کشف موضوعی دربارهی فیزیک یا بازسازی منزل خرابشدهی والدینمان نمونههایی از حل مسئله هستند که تغییرات مثبتی در زندگی ایجاد میکنند. این تلاشها منجر به شکلگیری معنا میشوند.
لازم نیست سختگیرانه عمل کنیم و حل مسائل را کاری دشوار و شگفتانگیز بهحساب بیاوریم تا به معنا دست پیدا کنیم. ما در مقیاس جهان هستی، ذرهی کوچکی بیش نیستیم؛ اما با همهی این خُردی، میتوانیم گامهای بزرگی برداریم و با حل مسائل متعددی که در انتظارمان است، برای یافتن معنای «زندگی چیست»، گام برداریم.
2. کمک به دیگران
ما بهعنوان انسان نیاز به ایجاد رابطه داریم. هستی ما تا حد زیادی در گرو ایجاد روابطی است که با سایرین ترتیب میدهیم. مطالعات نشان میدهند رفاه حال ما عمیقا وابسته به کیفیت روابطمان است. بهترین راه برای ایجاد و توسعهی روابط خوب با دیگران، کمککردن به آنهاست. حتی در برخی پژوهشها مشخص شده است که در ارتباط با سایرین «بخشایش» بیشتر از «دریافت» ما را شاد و راضی میکند.
ذهن ما کمککردن به دیگران را هدف و معنایی مهمتر و بزرگتر میپندارد؛ زیرا ناخودآگاه به این درک و تجربه میرسیم که حتی اگر ما دیگر روی این کرهی خاکی نباشیم، دیگران از رفاه و راحتی برخوردار خواهند شد، چون ما قبلا در زندگی تغییر مثبتی ایجاد کردهایم. این نتیجهگیریها باعث معنابخشی به هستیمان میشود و بهتر میفهمیم که زندگی چیست.
دامهای هدفگذاری
بسیاری از افراد با تعیین اهداف برای خود، به معنا دست پیدا میکنند؛ مثلا هدفگذاری میکنند تا شغل بهتری داشته باشند، روابط خود را توسعه دهند یا فلان خانه و ماشین را بخرند. تمام اینها باعث میشود صبحها دلیلی برای از خواب بیدارشدن داشته باشند. این اهداف به معنادارشدن زندگی و احساس مهمبودن در زندگی کمک میکند.
اما باید دقت کنیم؛ زیرا اهداف مانند شمشیری دولبه هستند. نکته اینجاست که اهداف، انگیزهبخش و مفید هستند؛ اما بهخودیِخود ممکن است پوچ و خالی باشند. آنچه در پشت هر هدفی پنهان است، به آن معنا میبخشد و رضایت و شادمانی بلندمدتی ایجاد میکند؛ مثلا داشتن شغلی بهتر بهتنهایی نمیتواند موضوع عمیق و مهمی باشد، اما وقتی به آن معنا اضافه میشود، داستان تغییر میکند.
زیرا داشتن شغلی بهتر بهمعنای ارتقای مهارتها و تواناییها در زمینههای گوناگون است. این معناست که هدف را ارزشمند میکند. به همین علت است که برخی افراد پس از رسیدن به اهداف بزرگ خود، انگیزهی چندانی ندارند و ناامید میشوند، مانند ورزشکاران بازنشسته یا میلیاردرهایی که به منتهای ثروت رسیدهاند.
پس اهداف از این جنبه خطرناک هستند که با دستیابی به آنها معنایی که در جستوجوی آن بودیم، به پایان میرسد. اهداف مادی نهایتا به بنبست معنایی میرسند و خوشحالی و شادی ناشی از آنها دائمی و ماندگار نیست؛ مثلا رسیدن به ثروت و شهرت بسیار و نقشبستن اسم و رسم بر مجلات و اخبار فقط تا جایی میتواند موجبات شادمانی و رضایت را فراهم سازد، بعد از آن، انسان میماند و تنهایی ناشی از تهیشدن از معنا.
اهداف و پاسخ به پرسش مهم «زندگی چیست»
اهداف برای اثربخشی متداوم نیاز به دلایل عمیقتری دارند. اگر دلایل رسیدن به هدف، سطحی و کوتاهمدت باشند، در انتها ما را تهی و تنها باقی خواهند گذاشت؛ مثلا اگر ورزشکار هستیم و برای فتح قلههای موفقیت تلاش میکنیم، باید اهداف خود را به چیزی باارزشتر از کسب مدال و جایگاههای مادی پیوند بزنیم. ورزشکاری که هدفش از پیروزی، کسب موفقیت و ثروت برای ایجاد و توسعهی کسبوکار و انجام کار خیر است، در زمان بازنشستگی نیز همچنان معنا و هدف را در زندگی خود بهشکلی بهرهور لمس و احساس خواهد کرد. یا ثروتمندانی که نهایتا پس از رسیدن به رشد و رونق فوقالعاده در کار، دست به کارهای خیر و مهم برای سایرین میزنند، هدفی والاتر برای خود تعریف کردهاند. این هدف باعث میشود تا فرد زندگی بامعناتری تجربه کند.
زندگی چیست؟ هرکس پاسخی برای این پرسش دارد و این تعدد پاسخها نشان از دشواری و عمق این پرسش دارد. زندگی و معنا به هم پیوند خوردهاند. معنا در تکتک لحظات ما جاری است، چه زمانیکه با مهربانی، حرفی محبتآمیز به همسرمان میگوییم و چه زمانی که فقیری را به غذایی گرم مهمان میکنیم. برای پاسخدادن به پرسشِ «زندگی چیست» لزومی به ایراد سخنانی جدی و مهم نداریم. زندگی، کشف لحظههای ساده است. زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد. شاید… .
منبع : https://keramatzade.com/What-is-real-life
کلمات کلیدی:
«زندگی چیست»، پرسش سخت و پیچیدهای است که روزها و شبهای بسیاری ذهن من و شما را درگیر خودش کرده است. این پرسش بهقدری بزرگ است که ذهنهای کوچکمان توان درک تمام و کمال آن را ندارد. بهراستی زندگی چیست و اصلا چرا به این جهان هستی پا گذاشتهایم؟ اگر شما نیز گاهی سنگینیِ بارِ این پرسش را احساس میکنید، تا آخر مقاله با ما همراه باشید. میخواهیم بفهمیم «معنای زندگی چیست»؛ اما بهنظر میرسد قبل از این باید ببینیم خودِ «معنا» چیست.
دقتِ بسیار برای کشف مفاهیم واژهها و پرسیدن سؤالاتی از این دست، حالتی فیلسوفمسلک به ما میدهد؛ اما بعضی مواقع از این پرسشهای معناگرا گریزی نیست؛ مثلا کافی است چند دقیقه به این فکر کنیم که معنا چیست؟ چرا باید به هر آنچه در زندگیمان رخ میدهد، معنایی اعطا کنیم؟ ما در پیِ معنابخشیدن به همهچیز هستیم: وقتی مادری فرزندش را در آغوش میکشد یعنی دوستش دارد، وقتی مدیرم از من تعریف میکند یعنی از کارم راضی است، فردا هوا آفتابی است یعنی میتوانیم به کنار ساحل برویم و مثالهایی دیگر از این دست.
معنا ارتباطی است که میان دو واقعه یا تجربه در ذهنمان ایجاد میشود. اتفاق «الف» و سپس اتفاق «ب» رخ میدهد، این روند باعث میشود میان این دو، رابطهای ایجاد کنیم و درنهایت بگوییم: «الف باعث وقوع ب شده است». حال در این میان چنانچه واقعهی دیگری مثل «ج» رخ بدهد، قضیه کمی پیچیدهتر میشود و توضیحی برای آن نخواهیم داشت؛ پس به آن به چشم رخدادی بد و توضیحناپذیر نگاه خواهیم کرد؛ زیرا نتوانستهایم در این بازیِ معنایی، جای مناسبی برایش پیدا کنیم.
ذهن ما بهطور ناخودآگاه دست به تولید معنا میزند. با این کار هر آنچه در پیرامونمان رخ میدهد، قابلدرک میشود. اما اگر بخواهیم دقیقتر و واقعیتر به این موضوع بپردازیم، باید بگوییم معنا ساختاری اختیاری و ساختگی در ذهن ماست؛ برای نمونه، اگر 50 نفر فیلمی مشابه تماشا کنند، در انتها هریک معنا و برداشتی متفاوت خواهند داشت و شیوهی روایتشان از داستان با دیگری کاملا متفاوت خواهد بود. به همین دلیل است که بشر در زمینههای مختلف مانند سیاست، پیدرپی در حال جنگ و بحث است و درست به همین علت است که سخنان شاهدان در دادگاهها چندان منابع قابلاستنادی نیستند. معنایی که ما برداشت میکنیم یا در پیِ ابراز آن هستیم، گاهی بههیچوجه از سوی دیگری به شکلی مشابه دریافت و تفسیر نمیشود. بدیهی است که پاسخ پرسش عمیقی چون «زندگی چیست»، بهسادگی به دست نمیآید.
ذهن بشر دو نوع معنا میسازد: یکی با ایجاد رابطهای علت و معلولی میان دو واقعه و دیگری با تعیین رابطهی خوبتر-بدتر میان چیزهای مختلف و درواقع با نوعی استدلال قیاسی.
1. روابط علت و معلولی
وقتی توپی را شوت میکنید، توپ حرکت خواهد کرد. وقتی به کسی توهین میکنید، واکنش دفاعی خواهد داشت؛ مثلا اگر به دوستتان بگویید زشت شده است، گریه میکند یا سیلی محکمی به شما میزند! برای تمام موارد دیگر نیز میتوان این روابط علتی و معلولی را پیشبینی کرد.
در حقیقت برای بقا و آسودگی بیشتر در کشف معنا و پاسخدهی به پرسشهای پیچیدهای چون «زندگی چیست»، به تعریف روابط علت و معلولی نیاز داریم. این روابط بخشهای منطقی ذهن ما را درگیر میکنند؛ برای مثال دانش و علم یکی از مصداقهای اصلی نیاز به بازگویی روابط علت و معلولی در زندگانی بشر است.
2. استدلال قیاسی
خوردن، بهتر از تلفشدن از فرط گرسنگی است. پولداربودن بهتر از ورشکستگی است. قرضگرفتن بهتر از دزدی است. تعیین خوب و بد بودن چیزهای مختلف بخش مهمی از طبیعت ارزشهای ما را میسازد. از طریق همین ساختار است که مشخص میکنیم چهچیزهایی در زندگی برایمان مهمتر و مفیدتر هستند.
استدلال قیاسی برای تعیین خوبتر و بدتر بودن موضوعات مختلف در مقایسه با یکدیگر، به بخش عاطفی و احساسی ذهنمان بازمیگردد. بهطورکلی، هر آنچه باعث میشود که احساس خوبی در ما ایجاد شود، بهعنوان «خوب» یا «بهتر» تلقی خواهد شد.
هر دو روش عنوانشده، برای کشف و ارائهی معنا تولید میشوند تا بتوانیم زندگی کنیم و به این روند ادامه بدهیم. روندهای استدلالی گفتهشده برای کشف معنا و یافتن پاسخ پرسشهای گوناگونی چون «زندگی چیست»، به بقای بشر کمک کرده است. از ابتدای تاریخ تا کنون، بشر برای بقا نیازمند تکیهکردن به معنا بوده است؛ مثلا زمانیکه با خود میاندیشید چطور باید غذا پیدا کند، چگونه حیوانات مختلف را شکار کند، به چه شکل الگوهای تغییر آبوهوا را پیشبینی و بررسی کند و… به معنا نیاز داشته است. علاوه بر این مسائل مادی، موارد دیگری نیز مطرح بوده است؛ مثلا انسانهای دیرین نیاز داشتند برای بقا و برای همراهی با قبیله و جمعی که در آن زندگی میکردند، به روشهای تعامل و… پی ببرند.
پس همانطور که مشخص است، معنا ابزار طبیعت برای انگیزش بشر بوده و هست. معنا و کشف آن محرک اصلی تمام اقدامات ماست. معنابخشیدن به رویدادها، حیات و ادامهی آن را برایمان ممکن میسازد. گاهی این سیستم معنابخشی چنان مهم و پُررنگ میشود که آدمی حاضر میشود جانش را هم فدا کند؛ مثلا وقتی فرزندمان بیمار است، برای نجات و کمک به او خود را به آب و آتش میزنیم یا در راه کشور و عقیده گاهی حاضر به ازدستدادن جانمان نیز هستیم. تمام اینها برای تحققبخشیدن به معنایی صورت میگیرد که در سر پروراندهایم. شاید بتوان گفت که معنا نیروی محرکهی ما برای هر اقدامی است.
حال به این فکر کنیم که نبود معنا در زندگی چه تأثیرهایی بر ما دارد. وقتی معنایی در کار نیست، انگیزه و علاقهای نیز در پی نخواهد داشت و شور و تلاشی در کار نخواهد بود. پس معنا منبعی است که باید در زندگی پرورانده و استفاده بشود. معنا در ذهن ما شکل میگیرد. معنا حقیقتی گیتیشناسانه نیست که بخواهیم کشفش کنیم و ارشمیدسوار در لحظهای فریادِ «یافتم… یافتم» سر بدهیم. معنا دقیقا در درون ذهن ما نقش میبندد.
معنا به عمل و اقدام نیاز دارد. معنا درواقع چیزی است که باید بهشکل مستمر آن را در درون ذهن بیابیم و پرورش دهیم. معنا برای سلامت روانی ما ضروری است. بدون آن، ذهن و قلبمان پوسیده میشود و میمیرد. مانند آب که در بستر رودها جریان دارد، معنا نیز در ذهن ما جاری است. دربارهی معنا و پرسشهای مهمی چون «زندگی چیست»، نکتهی مهم این است که آنچه گذشته است، دیگر اهمیتی ندارد و آینده نیز هنوز در دسترس نیست؛ پس باید مدام بهدنبال احیای معنا در لحظات حال باشیم.
شکلگیری معنا در ذهن
عقل سلیم به ما میگوید زندگی با ساختن معنا شکل میگیرد. درواقع برای پاسخ به پرسش «زندگی چیست»، میگوییم: زندگی یعنی ساختن معناها. معناسازی به دو شکل کلی صورت میگیرد: حل مسائل و کمک به دیگران.
1. حل مسائل
هرقدر عمق مسائل پیرامونمان بیشتر باشد، به معناسازی دقیقتری نیاز داریم. هرقدر برای پاسخدادن به مسائل گفتهشده بیشتر تلاش کنیم، معنای بیشتری نیز احساس خواهیم کرد. حل مسئله در کل برای بهترکردن این جهان برای زندگی صورت میگیرد؛ مثلا کشف موضوعی دربارهی فیزیک یا بازسازی منزل خرابشدهی والدینمان نمونههایی از حل مسئله هستند که تغییرات مثبتی در زندگی ایجاد میکنند. این تلاشها منجر به شکلگیری معنا میشوند.
لازم نیست سختگیرانه عمل کنیم و حل مسائل را کاری دشوار و شگفتانگیز بهحساب بیاوریم تا به معنا دست پیدا کنیم. ما در مقیاس جهان هستی، ذرهی کوچکی بیش نیستیم؛ اما با همهی این خُردی، میتوانیم گامهای بزرگی برداریم و با حل مسائل متعددی که در انتظارمان است، برای یافتن معنای «زندگی چیست»، گام برداریم.
2. کمک به دیگران
ما بهعنوان انسان نیاز به ایجاد رابطه داریم. هستی ما تا حد زیادی در گرو ایجاد روابطی است که با سایرین ترتیب میدهیم. مطالعات نشان میدهند رفاه حال ما عمیقا وابسته به کیفیت روابطمان است. بهترین راه برای ایجاد و توسعهی روابط خوب با دیگران، کمککردن به آنهاست. حتی در برخی پژوهشها مشخص شده است که در ارتباط با سایرین «بخشایش» بیشتر از «دریافت» ما را شاد و راضی میکند.
ذهن ما کمککردن به دیگران را هدف و معنایی مهمتر و بزرگتر میپندارد؛ زیرا ناخودآگاه به این درک و تجربه میرسیم که حتی اگر ما دیگر روی این کرهی خاکی نباشیم، دیگران از رفاه و راحتی برخوردار خواهند شد، چون ما قبلا در زندگی تغییر مثبتی ایجاد کردهایم. این نتیجهگیریها باعث معنابخشی به هستیمان میشود و بهتر میفهمیم که زندگی چیست.
دامهای هدفگذاری
بسیاری از افراد با تعیین اهداف برای خود، به معنا دست پیدا میکنند؛ مثلا هدفگذاری میکنند تا شغل بهتری داشته باشند، روابط خود را توسعه دهند یا فلان خانه و ماشین را بخرند. تمام اینها باعث میشود صبحها دلیلی برای از خواب بیدارشدن داشته باشند. این اهداف به معنادارشدن زندگی و احساس مهمبودن در زندگی کمک میکند.
اما باید دقت کنیم؛ زیرا اهداف مانند شمشیری دولبه هستند. نکته اینجاست که اهداف، انگیزهبخش و مفید هستند؛ اما بهخودیِخود ممکن است پوچ و خالی باشند. آنچه در پشت هر هدفی پنهان است، به آن معنا میبخشد و رضایت و شادمانی بلندمدتی ایجاد میکند؛ مثلا داشتن شغلی بهتر بهتنهایی نمیتواند موضوع عمیق و مهمی باشد، اما وقتی به آن معنا اضافه میشود، داستان تغییر میکند.
زیرا داشتن شغلی بهتر بهمعنای ارتقای مهارتها و تواناییها در زمینههای گوناگون است. این معناست که هدف را ارزشمند میکند. به همین علت است که برخی افراد پس از رسیدن به اهداف بزرگ خود، انگیزهی چندانی ندارند و ناامید میشوند، مانند ورزشکاران بازنشسته یا میلیاردرهایی که به منتهای ثروت رسیدهاند.
پس اهداف از این جنبه خطرناک هستند که با دستیابی به آنها معنایی که در جستوجوی آن بودیم، به پایان میرسد. اهداف مادی نهایتا به بنبست معنایی میرسند و خوشحالی و شادی ناشی از آنها دائمی و ماندگار نیست؛ مثلا رسیدن به ثروت و شهرت بسیار و نقشبستن اسم و رسم بر مجلات و اخبار فقط تا جایی میتواند موجبات شادمانی و رضایت را فراهم سازد، بعد از آن، انسان میماند و تنهایی ناشی از تهیشدن از معنا.
اهداف و پاسخ به پرسش مهم «زندگی چیست»
اهداف برای اثربخشی متداوم نیاز به دلایل عمیقتری دارند. اگر دلایل رسیدن به هدف، سطحی و کوتاهمدت باشند، در انتها ما را تهی و تنها باقی خواهند گذاشت؛ مثلا اگر ورزشکار هستیم و برای فتح قلههای موفقیت تلاش میکنیم، باید اهداف خود را به چیزی باارزشتر از کسب مدال و جایگاههای مادی پیوند بزنیم. ورزشکاری که هدفش از پیروزی، کسب موفقیت و ثروت برای ایجاد و توسعهی کسبوکار و انجام کار خیر است، در زمان بازنشستگی نیز همچنان معنا و هدف را در زندگی خود بهشکلی بهرهور لمس و احساس خواهد کرد. یا ثروتمندانی که نهایتا پس از رسیدن به رشد و رونق فوقالعاده در کار، دست به کارهای خیر و مهم برای سایرین میزنند، هدفی والاتر برای خود تعریف کردهاند. این هدف باعث میشود تا فرد زندگی بامعناتری تجربه کند.
زندگی چیست؟ هرکس پاسخی برای این پرسش دارد و این تعدد پاسخها نشان از دشواری و عمق این پرسش دارد. زندگی و معنا به هم پیوند خوردهاند. معنا در تکتک لحظات ما جاری است، چه زمانیکه با مهربانی، حرفی محبتآمیز به همسرمان میگوییم و چه زمانی که فقیری را به غذایی گرم مهمان میکنیم. برای پاسخدادن به پرسشِ «زندگی چیست» لزومی به ایراد سخنانی جدی و مهم نداریم. زندگی، کشف لحظههای ساده است. زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد. شاید… .
منبع : https://keramatzade.com/What-is-real-life
کلمات کلیدی:
«زندگی چیست»، پرسش سخت و پیچیدهای است که روزها و شبهای بسیاری ذهن من و شما را درگیر خودش کرده است. این پرسش بهقدری بزرگ است که ذهنهای کوچکمان توان درک تمام و کمال آن را ندارد. بهراستی زندگی چیست و اصلا چرا به این جهان هستی پا گذاشتهایم؟ اگر شما نیز گاهی سنگینیِ بارِ این پرسش را احساس میکنید، تا آخر مقاله با ما همراه باشید. میخواهیم بفهمیم «معنای زندگی چیست»؛ اما بهنظر میرسد قبل از این باید ببینیم خودِ «معنا» چیست.
دقتِ بسیار برای کشف مفاهیم واژهها و پرسیدن سؤالاتی از این دست، حالتی فیلسوفمسلک به ما میدهد؛ اما بعضی مواقع از این پرسشهای معناگرا گریزی نیست؛ مثلا کافی است چند دقیقه به این فکر کنیم که معنا چیست؟ چرا باید به هر آنچه در زندگیمان رخ میدهد، معنایی اعطا کنیم؟ ما در پیِ معنابخشیدن به همهچیز هستیم: وقتی مادری فرزندش را در آغوش میکشد یعنی دوستش دارد، وقتی مدیرم از من تعریف میکند یعنی از کارم راضی است، فردا هوا آفتابی است یعنی میتوانیم به کنار ساحل برویم و مثالهایی دیگر از این دست.
معنا ارتباطی است که میان دو واقعه یا تجربه در ذهنمان ایجاد میشود. اتفاق «الف» و سپس اتفاق «ب» رخ میدهد، این روند باعث میشود میان این دو، رابطهای ایجاد کنیم و درنهایت بگوییم: «الف باعث وقوع ب شده است». حال در این میان چنانچه واقعهی دیگری مثل «ج» رخ بدهد، قضیه کمی پیچیدهتر میشود و توضیحی برای آن نخواهیم داشت؛ پس به آن به چشم رخدادی بد و توضیحناپذیر نگاه خواهیم کرد؛ زیرا نتوانستهایم در این بازیِ معنایی، جای مناسبی برایش پیدا کنیم.
ذهن ما بهطور ناخودآگاه دست به تولید معنا میزند. با این کار هر آنچه در پیرامونمان رخ میدهد، قابلدرک میشود. اما اگر بخواهیم دقیقتر و واقعیتر به این موضوع بپردازیم، باید بگوییم معنا ساختاری اختیاری و ساختگی در ذهن ماست؛ برای نمونه، اگر 50 نفر فیلمی مشابه تماشا کنند، در انتها هریک معنا و برداشتی متفاوت خواهند داشت و شیوهی روایتشان از داستان با دیگری کاملا متفاوت خواهد بود. به همین دلیل است که بشر در زمینههای مختلف مانند سیاست، پیدرپی در حال جنگ و بحث است و درست به همین علت است که سخنان شاهدان در دادگاهها چندان منابع قابلاستنادی نیستند. معنایی که ما برداشت میکنیم یا در پیِ ابراز آن هستیم، گاهی بههیچوجه از سوی دیگری به شکلی مشابه دریافت و تفسیر نمیشود. بدیهی است که پاسخ پرسش عمیقی چون «زندگی چیست»، بهسادگی به دست نمیآید.
ذهن بشر دو نوع معنا میسازد: یکی با ایجاد رابطهای علت و معلولی میان دو واقعه و دیگری با تعیین رابطهی خوبتر-بدتر میان چیزهای مختلف و درواقع با نوعی استدلال قیاسی.
1. روابط علت و معلولی
وقتی توپی را شوت میکنید، توپ حرکت خواهد کرد. وقتی به کسی توهین میکنید، واکنش دفاعی خواهد داشت؛ مثلا اگر به دوستتان بگویید زشت شده است، گریه میکند یا سیلی محکمی به شما میزند! برای تمام موارد دیگر نیز میتوان این روابط علتی و معلولی را پیشبینی کرد.
در حقیقت برای بقا و آسودگی بیشتر در کشف معنا و پاسخدهی به پرسشهای پیچیدهای چون «زندگی چیست»، به تعریف روابط علت و معلولی نیاز داریم. این روابط بخشهای منطقی ذهن ما را درگیر میکنند؛ برای مثال دانش و علم یکی از مصداقهای اصلی نیاز به بازگویی روابط علت و معلولی در زندگانی بشر است.
2. استدلال قیاسی
خوردن، بهتر از تلفشدن از فرط گرسنگی است. پولداربودن بهتر از ورشکستگی است. قرضگرفتن بهتر از دزدی است. تعیین خوب و بد بودن چیزهای مختلف بخش مهمی از طبیعت ارزشهای ما را میسازد. از طریق همین ساختار است که مشخص میکنیم چهچیزهایی در زندگی برایمان مهمتر و مفیدتر هستند.
استدلال قیاسی برای تعیین خوبتر و بدتر بودن موضوعات مختلف در مقایسه با یکدیگر، به بخش عاطفی و احساسی ذهنمان بازمیگردد. بهطورکلی، هر آنچه باعث میشود که احساس خوبی در ما ایجاد شود، بهعنوان «خوب» یا «بهتر» تلقی خواهد شد.
هر دو روش عنوانشده، برای کشف و ارائهی معنا تولید میشوند تا بتوانیم زندگی کنیم و به این روند ادامه بدهیم. روندهای استدلالی گفتهشده برای کشف معنا و یافتن پاسخ پرسشهای گوناگونی چون «زندگی چیست»، به بقای بشر کمک کرده است. از ابتدای تاریخ تا کنون، بشر برای بقا نیازمند تکیهکردن به معنا بوده است؛ مثلا زمانیکه با خود میاندیشید چطور باید غذا پیدا کند، چگونه حیوانات مختلف را شکار کند، به چه شکل الگوهای تغییر آبوهوا را پیشبینی و بررسی کند و… به معنا نیاز داشته است. علاوه بر این مسائل مادی، موارد دیگری نیز مطرح بوده است؛ مثلا انسانهای دیرین نیاز داشتند برای بقا و برای همراهی با قبیله و جمعی که در آن زندگی میکردند، به روشهای تعامل و… پی ببرند.
پس همانطور که مشخص است، معنا ابزار طبیعت برای انگیزش بشر بوده و هست. معنا و کشف آن محرک اصلی تمام اقدامات ماست. معنابخشیدن به رویدادها، حیات و ادامهی آن را برایمان ممکن میسازد. گاهی این سیستم معنابخشی چنان مهم و پُررنگ میشود که آدمی حاضر میشود جانش را هم فدا کند؛ مثلا وقتی فرزندمان بیمار است، برای نجات و کمک به او خود را به آب و آتش میزنیم یا در راه کشور و عقیده گاهی حاضر به ازدستدادن جانمان نیز هستیم. تمام اینها برای تحققبخشیدن به معنایی صورت میگیرد که در سر پروراندهایم. شاید بتوان گفت که معنا نیروی محرکهی ما برای هر اقدامی است.
حال به این فکر کنیم که نبود معنا در زندگی چه تأثیرهایی بر ما دارد. وقتی معنایی در کار نیست، انگیزه و علاقهای نیز در پی نخواهد داشت و شور و تلاشی در کار نخواهد بود. پس معنا منبعی است که باید در زندگی پرورانده و استفاده بشود. معنا در ذهن ما شکل میگیرد. معنا حقیقتی گیتیشناسانه نیست که بخواهیم کشفش کنیم و ارشمیدسوار در لحظهای فریادِ «یافتم… یافتم» سر بدهیم. معنا دقیقا در درون ذهن ما نقش میبندد.
معنا به عمل و اقدام نیاز دارد. معنا درواقع چیزی است که باید بهشکل مستمر آن را در درون ذهن بیابیم و پرورش دهیم. معنا برای سلامت روانی ما ضروری است. بدون آن، ذهن و قلبمان پوسیده میشود و میمیرد. مانند آب که در بستر رودها جریان دارد، معنا نیز در ذهن ما جاری است. دربارهی معنا و پرسشهای مهمی چون «زندگی چیست»، نکتهی مهم این است که آنچه گذشته است، دیگر اهمیتی ندارد و آینده نیز هنوز در دسترس نیست؛ پس باید مدام بهدنبال احیای معنا در لحظات حال باشیم.
شکلگیری معنا در ذهن
عقل سلیم به ما میگوید زندگی با ساختن معنا شکل میگیرد. درواقع برای پاسخ به پرسش «زندگی چیست»، میگوییم: زندگی یعنی ساختن معناها. معناسازی به دو شکل کلی صورت میگیرد: حل مسائل و کمک به دیگران.
1. حل مسائل
هرقدر عمق مسائل پیرامونمان بیشتر باشد، به معناسازی دقیقتری نیاز داریم. هرقدر برای پاسخدادن به مسائل گفتهشده بیشتر تلاش کنیم، معنای بیشتری نیز احساس خواهیم کرد. حل مسئله در کل برای بهترکردن این جهان برای زندگی صورت میگیرد؛ مثلا کشف موضوعی دربارهی فیزیک یا بازسازی منزل خرابشدهی والدینمان نمونههایی از حل مسئله هستند که تغییرات مثبتی در زندگی ایجاد میکنند. این تلاشها منجر به شکلگیری معنا میشوند.
لازم نیست سختگیرانه عمل کنیم و حل مسائل را کاری دشوار و شگفتانگیز بهحساب بیاوریم تا به معنا دست پیدا کنیم. ما در مقیاس جهان هستی، ذرهی کوچکی بیش نیستیم؛ اما با همهی این خُردی، میتوانیم گامهای بزرگی برداریم و با حل مسائل متعددی که در انتظارمان است، برای یافتن معنای «زندگی چیست»، گام برداریم.
2. کمک به دیگران
ما بهعنوان انسان نیاز به ایجاد رابطه داریم. هستی ما تا حد زیادی در گرو ایجاد روابطی است که با سایرین ترتیب میدهیم. مطالعات نشان میدهند رفاه حال ما عمیقا وابسته به کیفیت روابطمان است. بهترین راه برای ایجاد و توسعهی روابط خوب با دیگران، کمککردن به آنهاست. حتی در برخی پژوهشها مشخص شده است که در ارتباط با سایرین «بخشایش» بیشتر از «دریافت» ما را شاد و راضی میکند.
ذهن ما کمککردن به دیگران را هدف و معنایی مهمتر و بزرگتر میپندارد؛ زیرا ناخودآگاه به این درک و تجربه میرسیم که حتی اگر ما دیگر روی این کرهی خاکی نباشیم، دیگران از رفاه و راحتی برخوردار خواهند شد، چون ما قبلا در زندگی تغییر مثبتی ایجاد کردهایم. این نتیجهگیریها باعث معنابخشی به هستیمان میشود و بهتر میفهمیم که زندگی چیست.
دامهای هدفگذاری
بسیاری از افراد با تعیین اهداف برای خود، به معنا دست پیدا میکنند؛ مثلا هدفگذاری میکنند تا شغل بهتری داشته باشند، روابط خود را توسعه دهند یا فلان خانه و ماشین را بخرند. تمام اینها باعث میشود صبحها دلیلی برای از خواب بیدارشدن داشته باشند. این اهداف به معنادارشدن زندگی و احساس مهمبودن در زندگی کمک میکند.
اما باید دقت کنیم؛ زیرا اهداف مانند شمشیری دولبه هستند. نکته اینجاست که اهداف، انگیزهبخش و مفید هستند؛ اما بهخودیِخود ممکن است پوچ و خالی باشند. آنچه در پشت هر هدفی پنهان است، به آن معنا میبخشد و رضایت و شادمانی بلندمدتی ایجاد میکند؛ مثلا داشتن شغلی بهتر بهتنهایی نمیتواند موضوع عمیق و مهمی باشد، اما وقتی به آن معنا اضافه میشود، داستان تغییر میکند.
زیرا داشتن شغلی بهتر بهمعنای ارتقای مهارتها و تواناییها در زمینههای گوناگون است. این معناست که هدف را ارزشمند میکند. به همین علت است که برخی افراد پس از رسیدن به اهداف بزرگ خود، انگیزهی چندانی ندارند و ناامید میشوند، مانند ورزشکاران بازنشسته یا میلیاردرهایی که به منتهای ثروت رسیدهاند.
پس اهداف از این جنبه خطرناک هستند که با دستیابی به آنها معنایی که در جستوجوی آن بودیم، به پایان میرسد. اهداف مادی نهایتا به بنبست معنایی میرسند و خوشحالی و شادی ناشی از آنها دائمی و ماندگار نیست؛ مثلا رسیدن به ثروت و شهرت بسیار و نقشبستن اسم و رسم بر مجلات و اخبار فقط تا جایی میتواند موجبات شادمانی و رضایت را فراهم سازد، بعد از آن، انسان میماند و تنهایی ناشی از تهیشدن از معنا.
اهداف و پاسخ به پرسش مهم «زندگی چیست»
اهداف برای اثربخشی متداوم نیاز به دلایل عمیقتری دارند. اگر دلایل رسیدن به هدف، سطحی و کوتاهمدت باشند، در انتها ما را تهی و تنها باقی خواهند گذاشت؛ مثلا اگر ورزشکار هستیم و برای فتح قلههای موفقیت تلاش میکنیم، باید اهداف خود را به چیزی باارزشتر از کسب مدال و جایگاههای مادی پیوند بزنیم. ورزشکاری که هدفش از پیروزی، کسب موفقیت و ثروت برای ایجاد و توسعهی کسبوکار و انجام کار خیر است، در زمان بازنشستگی نیز همچنان معنا و هدف را در زندگی خود بهشکلی بهرهور لمس و احساس خواهد کرد. یا ثروتمندانی که نهایتا پس از رسیدن به رشد و رونق فوقالعاده در کار، دست به کارهای خیر و مهم برای سایرین میزنند، هدفی والاتر برای خود تعریف کردهاند. این هدف باعث میشود تا فرد زندگی بامعناتری تجربه کند.
زندگی چیست؟ هرکس پاسخی برای این پرسش دارد و این تعدد پاسخها نشان از دشواری و عمق این پرسش دارد. زندگی و معنا به هم پیوند خوردهاند. معنا در تکتک لحظات ما جاری است، چه زمانیکه با مهربانی، حرفی محبتآمیز به همسرمان میگوییم و چه زمانی که فقیری را به غذایی گرم مهمان میکنیم. برای پاسخدادن به پرسشِ «زندگی چیست» لزومی به ایراد سخنانی جدی و مهم نداریم. زندگی، کشف لحظههای ساده است. زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد. شاید… .
منبع : https://keramatzade.com/What-is-real-life
کلمات کلیدی: